معلمِ لجوج و سرسخت آذربایجانی! برای روز معلم و برای معلمان… لجاجت اگر درپایِ هدفی مقدس مانند عدالت طلبی،آزادیخواهی و آگاهی بخشی باشد همیشه زیباست چرا که بزرگترین و پر ارزشترین دستاوردهای انسانی، همیشه محصول لجاجت و صبوری بوده است. در کودکی که بر خواسته خود بیش از اندازه لجاجت کرده و سرانجام مادر و […]
برای روز معلم و برای معلمان…
لجاجت اگر درپایِ هدفی مقدس مانند عدالت طلبی،آزادیخواهی و آگاهی بخشی باشد همیشه زیباست چرا که بزرگترین و پر ارزشترین دستاوردهای انسانی، همیشه محصول لجاجت و صبوری بوده است.
در کودکی که بر خواسته خود بیش از اندازه لجاجت کرده و سرانجام مادر و مادربزرگ را ذله میکردیم در آن لحظه آخر که تسلیم خواسته مان میشدند همیشه یک ناسزای خفیفی نثاران میکردند:
سنین نس داماریوا…! این لجِ مخصوص آذربایجانی در تاریخ چقدر زیبا بوده:
لجِ بابک در بارگاه خلیفه که کفر خلیفه را درمی آورد و به سلاخی اش می انجامد، لج ستارخان در پای مشروطیت ایران, لج ثقه الاسلام تبریزی در مقابل خواسته فرمانده قشون روسی تنها برای یک تائید، یا لج صمد و مخصوصا لج بهروز دهقانی با دستان بسته در حصار عمله و اکره آقای پرویز ثابتی خوشتیپ…! اما این رشدیه مثل اینکه در آن لجاجت مخصوص تبریزی سرآمد همه بوده!
آنها از راههای مختلف می آیند اما برای هدف مشترک: از خرمدینی از شیخی گری،از چریک بازی… و این یکی رشدیه از درس و مشق و تخته سیاه…همگی چون رودهایی که از نواحی مختلف می آیند ولی به یک دریای مشترک می ریزند…آزادی و عدالت و آگاهی.اولین بار که در زمان ناصرالدین شاه،نخستین مدرسه اش را در محله ششگلان تبریز باز کرد یک سال بیشتر طول نکشید که با فتوای پیشنماز محل، متعصبان حمله کرده مدرسه را تخریب و با چوب و چماق به جان دانش آموزانش افتادند رشدیه شبانه به مشهد فرار کرد. پس از شش ماه دوباره برگشت دومین مدرسه اش را در محله بازار باز کرد اما باز متشرعین خرابش ساختند. رشدیه سومین مدرسه اش را در محله چرنداب تبریز گشود اما باز ویران کردند! این بار، چهارمین مدرسه اش را در محله نوبر تبریز برای کودکان تهیدست بازکرد تعداد دانش آموزان بیشتر بود مخالفانش به نزد پدر رشدیه رفته و به او هشدار دادند که اگر به فکر جان فرزندش هست او را از ادامه مدرسه سازی باز دارد…رشدیه باز به مشهد رفت اما اندکی بعد به تبریز بازگشته پنجمین مدرسه اش را در محله بازار تبریز راه انداخت استقبال دانش آموزان این بار متعصبان را بیشتر خشمگین ساخت به مدرسه حمله کرده یکی از دانش آموزان را کشتند…
و تازه،در آن زمان، تبریز بخاطر ارتباط با تحولات قفقاز و عصر تنظیمات عثمانی از همه شهرهای ایران رشد یافته تر بود و قرار بود اندکی بعد در مشروطه خواهی ایران نقش خطیری را بازی کند آنوقت حدیث مفصل بخوان از اوضاع سایر شهرهای ایران…!
مرا دوست بیدست و پا خواسته است پسندم همان را که او خواسته است….
دیگر همه می ترسیدند حتی خانه خود را برای مدرسه به او کرایه دهند رشدیه با فروش کشتزار خود،با اجازه علمای نجف، مسجد شیخ الاسلام تبریز را به مدرسه تبدیل کرد اما این بار، صدای زنگ مدرسه به تریج قبایشان برخورد که شبیه ناقوس کلیساست!…باز مخالفانش حمله کرده این بار برای تخریب مدرسه اش تنها به بیل کلنگ اکتفا نکرده بلکه به نارنجک متوسل شدند که از باروت و زرنیخ ساخته شده بود! ذهن ها تکان نمیخورد اما ابزار تخریب در جامعه ترقی میکرد! این هفتمین مدرسه اش بود.
اواخر عمرش که دیگر ناتوان گشته بود اما از لجاجت تبریزی اش کم نشده بود! در ۹۰سالگی هم دست بردار نبود! روزی در کلاس بیهوش شد پزشکی آوردند که سفارش کرد حتما باید از تدریس دست بکشد. درآنجا بود که وصیتنامه معروفش را بر زبان راند:
«چه بهتر در کلاس درس بمیرم و پس از مردن، در جایی دفن کنید که شاگردان مدارس پا بر روی گورم بگذارند تا روحم را شاد کنند».
معلم لجوج سرانجام سعادت آنرا یافت که بر روی شانه های انبوهی از شاگردان خود به خانه ابدی اش رهسپار گردد… به نظر می رسد که سرانجام، درخت بر تبر پیروز شده بود و پوست و گوشت نحیف معلم بر شلاقِ جهل متعصبان…
✍️علی مرادی مراغه ای